مردانه وار بر گذر از آرزوی خویش
دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش
روی دل کسان نتوان دید و روی دوست
گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش
ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک
بیرون مشو ز جدول پرگار کوی خویش
دعوی دوستی تو در دوستی دوست
آنگه مسلم است که باشی عدوی خویش
تا از نسیم دوست شوی ممتلی دماغ
باید که بر نتابی از باد بوی خویش
بگذشتن از مراتب اکوان دیو چیست
باز آمدن به خوی ملایک ز خوی خویش
برخوان نزاریا که صموت از جواب به
تا وا رهی ز مظلمه گفتگوی خویش